پرواز فرشته کوچولوپرواز فرشته کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

پرواز یک فرشته

کارهای خوب

یکسری کارهای خوب دارم میکنم که خودم خیلی راضیم حالم رو خوب میکنه یکیش کتاب خوندنه.زیاد اهل کتاب خوندن نبودم ولی مجله و روزنامه مخصوصا روزنامه سلامت جز همیشگی زندگیم بود.مخصوصا در روزگار نوجونی و جوونی.ای جوونی کجایی که یادت بخیر.کتابی که خوندم "من، پیش از تو" بود اگه نخوندین حتما بخونید قشنگ بود. یکی دیگش اینه که شروع کردم به نواختن دوباره گیتار.اینم یکی از کارهایی بود که 4 -5 سال پیش شروع کرده بودم تا زدن  آهنگهایی مثل سلطان قلبها و گل سنگ و چند تای دیگه پیش رفته بودم اما رفتن کلاس گیتار مصادف شد با بارداری من و این شد که ولش کردم.حالا بعد از 5 سال دوباره شروع کردم کاملا یادم رفته بود ولی با کمی زدن دوباره یادم اومد. رف...
23 تير 1395

تربیت

وای که چه جوری بعضی ها بچه تربیت میکنن.بابا بچتون برا خودتون عزیزه.مردم چه گناهی دارن.مهمون داشتیم بعد از رفتنشون خونمون شده بود مثل خونه های جنگ زده منم که بی اعصاب فقط حرص خوردم. چند روز پیش رفته بودم سوپری یک اقایی با شازدش اومده بود حدود دو سه ساله براش بستنی خرید بعد بچه هی یک چیزی میگفت .باباهه با خنده گفت چی بابا جون بدم عمو بستنی رو باز کنه؟؟(منظورش صاحب مغازه بود) اونم گفت اره بعد داد به صاحب مغازه که باز کنه باز بچه گفت نه باز نکنه باز ازش گفت. باز به باباش گفت عمو بهم بده.یعنی با روح و روان من بازی میکرد. بیچاره صاحب مغازه هم سرش شلوغ بود..اخه این چه کاری که از مردم هم توقع دارین در خدمت بچه های شما باشن.فرزند ذلیل...
10 تير 1395

.....

دو سه هفته ایی مهمان خانوادم بودم.همسری می گفت بمون تا کارهای بیمه رو انجام بدیم و دوتایی بریم تهران و دکتر و بعدش برگردیم خونه.من هم به همین امید موندم. شنبه برا دکتر وقت گرفتم در اوج شلوغی بهمون نوبت داد ساعت 4 عصر که بریم و ازمایش بدیم.این در حالی بود که ساعت 6 بلیط برگشت داشتیم.جمعه شب من و همسری  رسیدیم تهران رفتیم هتل به امید فردا. صبح که از خواب بیدار شدیم همسری رفت تا کارهای بیمه رو انجام بده تا ببینه می تونه قسمتی از هزینه رو بگیره یا نه از ساعت 10 صبح رفت و بعد از کلی این ور و اون ور کردن گفته بودن که باید با مدیر مرکز صحبت کنی ولی کو مدیر. تا ساعت 4 اونجا بود تا تونست اون مدیر رو ببینه و منم چشم انتظار که شاید برسه و...
8 تير 1395

لبخند

دیشب خونه مادرشوهر بودیم .جاریم هم بود یک نوزاد دو ماه و نیم داره.سر سفره نشسته بودیم شام میخوردیم که از خواب بیدار شد و اوردنش سر سفره.یک جوری به من زل زده بود و میخندید که همه تعجب کرده بودن بعدش رفتم کنارش و باهاش حرف زدم اونم شروع کرد به سر و صدا کردن و اوا در اوردن کلی باهام صحبت کردیم هههههههه نمیدونم چی داشت بهم میگفت ولی حس خوبی داشتم.همه  داشتن به ما نگاه میکردن.نمیدونم شایدم داشتن برام غصه میخوردن.نمیدونم وقتی بچه ایی می بینم باید عکس العملم چی باشه نمیدونم درست یا اشتباه سعی میکنم بیتفاوت باشم ولی دیشب دیگه نتونستم.
8 خرداد 1395

سردرگمی

به طرز عجیبی سردرگمم   نمی دونم باید چیکار کنم امروز رفتم چند دبستان تا اگه نیاز داشتن برم برا تدریس .چند تایی که گفتن تراکم نیروی کار ما خیلی زیاده .طرز بیان رو داشته باشید   چند تایی هم با اینکه نیاز داشتن و اسم و مشخصاتم رو نوشتن ولی فکر کنم سرکاری بود. چون روی سابقه کار تاکید داشتن.افسردگی گرفتم وقتی دیدم برای استخدام با حقوق سیصد تومنی اینقدر کلاس میزارن در حالیکه خودشون پول پارو میکنن.   از طرفی نمیدونم باید برم دانشگاه نصفه کارم رو ادامه بدم یا نه.میترسم دوباره برم شروع کنم و باز بخوام بزارمش کنار این در شرایطی هست که اصلا رشته تحصیلی دوره لیسانس رو دوست نداشتم.   از طرفی ...
5 خرداد 1395

بدون عنوان

امروز چنان دچار بهتی شدم که نگو ماجرا از این قرار شد که عصر با اس ام اسی حال و هوام دگرگون شد.یکی از پرستارهایی که فقط دو سه بار دیدمش و یک فرشته واقعی بود بهم اس ام اس داد که چه خبر منم جواب دادم ممنون.خبری نیست.حس کردم که میخاد بپرسه که نی نی دارم یا نه.دوباره اس داد:((با اینکه من حرف زدن دخترمونو ندیدم اما دیشب خوابش رو دیدم که گفت نی نی داریم)) دقیقا همون روزی بود که از بیمه خبر دادن که به احتمال زیاد نصف هزینه ازمایش رو میدن و من بابت این موضوع خیلی خوشحال شدم.همون شب دخترم به خواب اون پرستار مهربون اومده بود.طفلک دخترم میدونم از غصه ما غصه دار میشه و با خندمون میخنده ولی بازم گاهی ناراحتش میکنم ببخش مامانی ما رو. وقتی اسش رو خ...
23 ارديبهشت 1395

کورسوی امید

بالاخره بعد از چهار ماه که نامه پیش فاکتور آرمایش رو به بیمه دادیم دیروز تازه زنگ زدن و کمی با همسری در مورد بیماری صحبت کردن و این یعنی کورسوی امید خداکنه قبول کن و حداقل بخشی از هزینش رو بدن تا بتونیم راهی بشیم برای دادن این ازمایش امروز یک کلیپ دیدم واقعا اعصابم بهم ریخت نوزاد آزاری اون هم توسط کی؟؟؟؟؟؟ مادر یعنی چنان توی صورت این نوزاد میزد که چشماش میزد بیرون طفل معصوم گله دارم از خدا اخه تو که اون زن بی وجدان رو میشناختی کلی زن در آرزوی مادر شدن هم میشناسی بهتر نبود جاهاشون رو عوض میکردی حداقل اینجوری فرشته ات اینقدر زجر نمی کشید بازم خود دانی.ببخشید خدا جون اگر دخالت کردم تو کارت اخه خیلی ناراحت شدم ...
21 ارديبهشت 1395

آرامش

اعصابم به شدت داغونه به چندین دلیل امروز از لابلای حرفهای همسری فهمیدم انتقالیمون به مشکل برخورده و این یعنی داغون شدن من دوم اینکه پولی که  قرار بود حداقل نصف  پول ازمایشمون رو تامین کنه حالا فهمیدیم که خیلی کمتر از این حرفاست و سوم زانوم به شدت درد میکنه خدایا چیکار کنم زندگی تو این شهر با تمام خاطراتی که قلبم رو به درد میاره با وجود دوری زیاد از خانواده خیلی برام سخت شده. گاهی اوقات آرامش بزرگترین نعمت خداست
11 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

چند روز پیش در جمعی بودم که از پدر و مادرشون خیلی ایراد میگرفتن.به تک تک کارها و رفتاراشون.خیلی اعصابم خرد شد.با خودم گفتم اخه فلسفه ما آدم ها از به دنیا آوردن بچه چیه.با اینکه می دونیم چقدر سختی داره .چقدر باید از خوشی ها و استراحت ها و ... زده بشه تا یک بچه بزرگ بشه و بعد... تازه اگرم خیلی بچه خوبی باشه (البته تا چند سال آینده اگر چیزی از کلمه خوبی باقی بمونه) تازه به گفته روانشناسان اصلا نباید ازش انتظاری داشته باشیم در هیچ موردی چرا که کارهایی که کردیم همه وظیفه بوده و فرزند با ازدواج همسر و فرزندش در اولویت هستن.پس در این صورت چرا ماها در به دنیا اوردن یک بچه اینقدر له له میزنیم؟؟؟ پدر و مادر من بعد از رفتن دخترم تمام عشق پنهانشون...
6 ارديبهشت 1395