پرواز فرشته کوچولوپرواز فرشته کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

پرواز یک فرشته

ذهن ناارام

دیشب موقع خواب چند بار با ترس از خواب پریدم نمیدونم تجربش رو دارین یا نه مثلا وقتی تو خواب میخورین زمین یا از بلندی میوفتین دقیقا همون حالت چندین بار در ابتدای خوابیدن تا جایی که همسری گفت چیه چی شده؟ دلیل اولش مربوط میشه به قضیه این اتش نشان ها و اینکه کلیپ هایی در یو تیوپ دیدم که نشون میداد میتونست حداقل چند نفر از اون اتش نشان ها زنده باشن ولی .... دلیل دومش هم مربوط میشه به یاد اوری خاطرات دوسال پیش در این روزها.....بستری .درد رنج ..بیماری..ناامیدی که همزمان با تمیز کردن اتاق دختر کوچولو به صورت اساسی خیلی خاطرات دوباره تکون خوردن به هر حال میگذرن این روزها   اما کلاس زبان همچنان ف...
5 بهمن 1395

تاخیر

چند روزی بود که مهمون همیشگی دیر کرده بود.همیشه به موقع میومد ولی این ماه.... تا جایی که من رو وسوسه کرد که از بی بی چک استفاده کنم.برای دومین بار در طول زندگی مشترک حس های عجیبی داشتم واقعا عجیب و غریب و متضاد.. حس شادی از اینکه اگه مثبت بشه و همزمان احساس غم و اندوه از اینکه هیچ قدمی برای سلامتی فرزندم برنداشتیم حس اضطراب و شروع دغدغه های جدید و پر تنش و خیلی حس های دیگه اما جواب تست منفی   شد ​و یک جورایی خیالم راحت هر چند که 95 درصد مطمئن بودم منفی ست اما دوست داشتم امتحانش کنم یواشکی و بدون اینکه به همسری چیزی بگم.بعد از اون هم همه چی به روال قبل برگشت   اما امتحان و داشتن این همه احساس مختلف...
29 دی 1395

درست است عایا؟

شماها قبول دارین که یک نفر بعد از فوتش ممکنه در قالب چیزهای دیگه مثل پرنده و یا هر چیز دیگری به اون خونه سر بزنه؟؟؟ ممنون میشم اگه نظراتتون رو بگین    بعدا نوشت:چند روزی بود یک بچه گربه پشت در آپارتمانمون مینشست و وقتی ما در رو باز میکردیم   اروم نشسته بود بدون اینکه فرار کنه و یا بترسه.جالب اینجاست که همسرم بغلش کرد و از ساختمان   بردش بیرون اما باز هم برگشت.اپارتمان ما طبقه پنجم هست و پشت بام ما به جایی راه ندارد یعنی باید از حیاط اومده باشه و 5 طبقه رو از پله.     سریال لاست رو چند روزی هست که شروع کردیم به دیدن .چند شب پیش تو یکی از قسمتهاش   د...
20 دی 1395

اخلاقیجات

از جمله اخلاق های خیلی خوب همسری در زمان قهر اینه که سلام و خداحافظ  و حتی تشکر بابت غذا رو ترک نمیکنه و در اکثر مواقع از اداره تلفن هم میزنه.اما بدترین اخلاقش اینه که پیش قدم نمیشه و تقریبا همیشه من باید پیش قدم بشم البته که زود آشتی میکنه ولی خبری از ناز کشیدن من نیست حتی در مواردی که تقصیر کار اون باشه ...
14 دی 1395

اصفهان

بالاخره رفتیم اصفهان علی رغم سنگ اندازی های جناب همسر جمعه صبح راه افتادیم و بعداز ظهر رسیدیم.برای شنبه نوبت دکتر گرفته بودم جمعه شب رفتیم منزل یکی از دوستهای قدیمی همسر که شام دعوت کرده بود .بعد از شام برگشتیم به سوئتی که گرفته بودیم شنبه هم راهی دکتر شدیم.دکتر نسبتا خوبی بود چند تا ژن رو نوشت که باید بررسی بشه حدود 4 الی 5 تا با قیمت 4میلیون و ششصد که اگر ژن  معیوب ما داخل اینها بود که مشکل حل شده هست و اگر نبود سر جای اولیم طبق معمول این چند وقت باز هم جناب همسر تشخیص دادن که خوب نیست اینقدر پول بدیم و سه چهار ماه علاف بشیم برای 4 تا ژن. این طور شد که علی رغم تمام تلاش من برای راضی کردنش دست از پا درازتر برگشتیم هرچند ...
13 دی 1395

خونه تکونی

از امروز رسما خونه تکونی ما شروع شد.از تمیز کردن کمد دیواری و کشوها و کابینت ها شروع میشه تا..... اینجوری خیلی حال میده خیلی حس خوبی داره مخصوصا اینکه موقعی که همه در تب و تاب خونه تکونی هستن تو راحتی و با یک ارامش خاصی به بیرون گردی و خرید می پردازی از من می شنوید امتحان کنید ...
9 دی 1395

بهار در زمستان

اینجا هوا کاملا بهاریه.کاملا بهاری....امسال خبری از برف و بارون و حتی سرما هم نیست...حتی با وجود اینکه شمال کشور سرد هست و برفی دما تغییر چندانی نمی کند
8 دی 1395

تکرار

خیلی سخته بری جلوی همون ازمایشگاهی که حداقل یک ماه یک بار دخترت رو میبردی و مثل اون روزها منتظر باشی همسرت جواب رو بگیره و بعد چنان اضطرابی سرتا پای وجودم رو فرا میگرفت که به مرز جنون و سکته میرسیدم و وقتی همسرم با جوابش میومد من از دور با سر می پرسیدم که چیه و اون هم با سر نشون میداد که خوب نیست. و من بودم  هزاران بغض فرو برده در گلو و هزاران  حسرت و هزاران اضطراب از آینده تاریکی که میدیدم. دیشب تمام اون لحظات به معنای واقعی برام مرور شد همسری یک چکاپ ساده داشت که خدارو شکر به جز کمبود ویتامین دی مشکل دیگه ایی نبود نمیدونم چه جوری با این همه اضطراب از ازمایش و نتیجش به دنبال مادر شدنم.یعنی میشه روزی این خاط...
8 دی 1395

بی حس و حال

کاش یک وقتایی یک جاهایی یا یک کسانی بودند که بهت حس و حال و انرژی تزریق میکردن.بهت انگیزه میدادن برای زندگی....خیلی احتیاج دارم به همچنین جایی یا کسی.مخصوصا که این روزا همسری سرناسازگاری میزاره در عین مهربون بودن یک جاهایی خیلی نامهربون میشه ترم اول کلاس زبان تموم شد یک هفته استراحت داریم و از هفته آینده دوباره شروع میشه.خیلی بهش احتیاج دارم خیلی سرگرمم میکنه مخصوصا که جو کلاسمون خیلی شاده تمام اون چهار نفر از اعضای کلاس از من کوچکترن و وقتی درباره ایده آل ها و آرزوهاشون حرف میزنن یاد خودم و اون روزا و اون سن ها میفتم....راستی چی میشه که ادم ها اینقدر عوض میشن نظر من الان دقیقا برعکس اونهاست در صورتی که روزگاری مثل اونا فکر میکردم...
4 دی 1395