پرواز فرشته کوچولوپرواز فرشته کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

پرواز یک فرشته

I am very busy these days

این روزها انقدر سرم شلوغه که نمیفههم صبحم کی شب میشه.  دیروز انقدر از این طرف به اون طرف رفتم که دیگه نایی برام نمونده بود.تازه از ساعت ۶ بعدازظهر هم رفتم کلاس زبان تا ۹ شب و رسیدم خونه ساعت یک ربع به ده بود شام خوردیم و خوابیدیم. دو روز در هفته باید برم کلاس زبان که خیلی خسته کننده میشه نه اینکه کلاسش بد باشه نه،اما وقتی که برای غذا درست کردن فرداش نداری و استراحتی که عملا اون روز نداری باعث میشه منتظر دو روز اخر هفته باشی تا کمی استراحت کنی. ولی با تمام این شلوغی ها و خستگی ها باز هم اینها بهتر از بیکاری و هزار فکر و خیال و مریضیه که توی بیکاری به سراغت میاد دیروز گوشیم نشون میداد که ده کیلومتر پیاده روی داشتم.باورم نمیشد....
14 بهمن 1398

خاطرات بخش جدایی ناپذیر زندگیست

خاطراتی هستن که با هیچ چیزی از ذهن آدم پاک نمیشن.حتی گذر زمان هم که دوای همه دردهاست نمیتونه مرهمی باشه براش. چهار سال و نه ماه و بیست و هشت روز گذشته اما درد ما کم نشده فقط وانمود میکنیم که همه چیز عادی است. این روزها عجیب یاد زمستون 93 میوفتم دقیقا همین روزها بود که راهی بیمارستان شدیم.امروز لحظه ای چشمان قشنگش از جلوی چشمم کنار نمی رفت.یا  معصومیتش..... اون روز هم برف میبارید......
29 دی 1398

صلح

خدایا دنیات چقدر جای بدیه همش خشم و کینه و نفرت و انتقام کاش ...... کاش میشد رفت.... یک لحظه آرامش فقط بدون داشتن هزاران دغدغه من اينجا بس دلم تنگ‌ست و هر سازی که می‌بينم بدآهنگ‌ست. بيا ره‌توشه برداريم، قدم در راه بی‌برگشت بگذاريم، ببينيم آسمانِ "هر کجا" آيا همين رنگ‌ست؟     ...
18 دی 1398

ادارات شیر تو شیر

یکی از مزخرف ترین جاهایی که امیدوارم گذرتون بهش نیوفته بعد از بیمارستان سازمان تامین اجتماعی هست که به معنای واقعی کلمه مزخرفه. از بی اعصابی کارمندان بگیر تا دواندنتون از این اتاق به اون اتاق تازه این مال وقتی هست که میخام بهشون پول بدم اینقدر ناز میکنن وای به روزی که بخوایم ازشون چیزی بگیریم
2 دی 1398

یلدا98

امسال اولین سالی بود که غریب بودیم یعنی نه خانواده همسر بودن که بریم اونجا نه خانواده من.خلاصه که تصمیم گرفتیم دوستانمون رو دعوت کنیم.من خیلی دو دل بودم چون شنبه تا ساعت ۶ عملا من سرکار هستم و تا بیام خونه وقت خیلی زیادی نداشتم تصمیم داشتم جمعه بگم بیان که خوب خیلی حس یلدا نداشت و همسر هم میخواست که همون شنبه باشه خلاصه که توکل به خدا مهمون دعوت کردیم در حالی که خودمون هم تا ساعت ۶ بعدازظهر خونه نبودیم .مواد سالاد الویه رو شب قبل پختم و شنبه هم بعد از کمی خرید و رسیدن خونه کوفته تبریزی درستیدم. تقریبا ساعت ۸:۳۰ سفره یلدا و غذا ها و سالاد آماده بودن.مهمونا هم نه و نیم رسیدن خداروشکر خوش گذشت راستش من آدم غرغرویی نیستم و با آشپزی و کا...
1 دی 1398

کمبود زمان

چند وقتی یلعنی درستش از وقتی که میرم سرکار حس میکنم از خیلی چیزا عقبم دلم میخاد همزمان درس هم بخونم کلاس زبان رو هم که شده شاخ غول بشکنم و در انتها کلاس رقص هم برم یعنی میشه پنج شنبه و جمعه اینا رو انجام داد. حس میکن اینا کارهایی بود که باید خیلی وقت پیش انجام میشد نه در سی و پنج سالگی.به ار حال یک حس عقب موندگی دارم از کی و از چی نمیدونم راستی اولین حقوقم رو هم گرفتم گرچه اونقدر زیاد نبود اما برام پر از حس خوب بود.روزی که چکش رو گرفتم کلی نگاهش کردم و لبخند زدم.به بیستم ماه هم نرسیده تموم شد.البته به عنوان اولین حقوق به عزیزانم هدیه هایی دادم.
21 آذر 1398