پرواز فرشته کوچولوپرواز فرشته کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

پرواز یک فرشته

ما برگشتیم

1395/7/10 11:15
304 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از حدود دو هفته مسافرت برگشتیم.همسری اومد تهران منم همون روز اومدم تهران و با هم برگشتیم.خداروشکر سفرش به خیر و خوشی تموم شد.

چند دست لباس هم برام سوغاتی اورده بود.

چند روز پیش بابام اومده کنارم میگه چرا انقد کم حرف شده چرا لاغر شدی(حالا من از لحاظ وزن تغییری نکردم) چرا غمگینی؟

دلم میخواست همون جا بغلش میکردم و زار زار تو بغل امنش گریه میکردم و میگفتم بابا دلم غصه داره آروم نمیشم بابا .چیکار کنم

ولی مگه میتونم ناراحتش کنم وقتی از دلم خبر نداره و اینقدر نگران منه چجوری اینها رو بهش بگم.مخصوصا اینکه راه دورم خیلی غصه منو میخورن به اندازه ده تا بچه اذیتشون کردم

دیروز جمعه رفتیم سر مزار دخترم.طبق معمول گریه میکردم همین که شوهرم بلند شد رفت و به منم گفت زودتر بیا خانمی اومد سمتم گفت دخترت بود گفتم اره.گفت منم پسرم اینجا خوابیده 19 سالش بود و یک قرص هم نخورده بود یک دفعه تشنج میکنه و با اشتباه پزشکان میره تو کما و بعد از 40 روز هم فوت میکنه

کلی نصیحتم کرد گفت داری خودت رو داغون میکنه دخترت رو بسپار به دفتر خاطرات.نزار اینقدر اونجا اذیت بشه.میگفت خودش 6 ماه بیمارستان اعصاب و روان بستری بوده و به صورت یک معجزه از اون حال و هوا در اومده

خلاصه خیلی گفت و گفت و آرومم کرد.وقتی شوهرم گفت پاشو بریم هنوز اروم نشده بودم دلم پر بود اما این خانوم اومده بود منو اروم کنه

خیلی صحبتها از کسانی شنیدم که بچه هاشونو از دست داده بودن یکیشون خیلی جالب بود برا شما هم میگم

یکی از دوستای خوبم اهل بم هست این اتفاق برای عمش افتاده و منو برد پیش عمش تا یک جورایی اروم بشم

اما ماجرا از زبان عمه دوستم

خونمون رو داشتیم تعمیر میکردیم یکسری وسیله برای خونه میخاستیم مثل کاشی قرار شد پنج شنبه از بم بریم کرمان و خریدامون رو انجام بدیم و شب برگردیم(همون شبی که زلزله بم اومد) وقتی از سرکار اومدم خونه(شغل عمه ماما هست) دیدم دخترم داره تکالیفش رو انجام میده میگه مامان عمو اینا 5 شنبه تولد گرفتن و دعوت کردن.من گفتم اخه ما میخایم بریم کرمان.بزار زنگ بزنم و تولد رو جابجا کنم .هر چقدر دخترم گفت مامان اگه بزارن چهارشنبه من 5 شنبه امتحان دارم .من به حرف دخترکم گوش ندادم و علی رغم میل دخترم و جاریم تولد رو جابجا کردم(خیلی دلش میسوخت که چرا به حرف دخترش گوش نداده بود)

بعد از اینکه تولد جابجا شد خوشحال که میتونم به خریدم برسم.صبح 5 شنبه دخترم رو بدرقه کردم زمستون بود و سرد بهش گفتم پالتوت رو بپوش.پسرم رو هم فرستادم مدرسه و با شوهرم راهی سفر شدم

قبل از اینکه از خونه بیام بیرون یک نگاهی به خونه انداختم و گفتم شاید من دیگه این خونه رو نبینم.فکر میکردم قراره برای خودم اتفاقی بیوفته و تصادف کنم یک حس خاصی داشتم شاید هم الهامات غیبی بود که من به هیچ کدام توجهی  نکردم.

راهی شدیم خریدامون رو انجام دادیم شب هم منزل یکی از اقوام شام دعوت بودیم بعد از شام میخاستیم راهی بم بشیم که شوهرم سردرد شدید گرفت ولی با این حال گفت بریم ولی باز هم من اصرار کردم که شب بمونیم فردا هم جمعه.فردا صبح حرکت میکنیم.با اصرار من شوهرم قبول کرد و ما در کرمان خوابیدیم و بچه هام در بم

اما بچه ها همیشه خونه یکی از خاله ها میرفتن اون شب خونه یک خاله دیگه رفتن و چون فهمیدن ما نمیایم شب همونجا خوابیدن

صبح ساعت حدود 5 با لرزش زمین از خواب پریدم(با زلزله بم کرمان که در فاصله 200 کیلومتری بم هست هم لرزید) فهمیدم که اتفاقی که بهم الهام شده بود رخ داده شوهرم رو بیدار کردم و قبل از اینکه بفهمیم مال کجاست راه افتادیم به سوی بم

وقتی وارد شهر شدیم تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده هیچ موبایلی و تلفنی هم انتن نمیداد هر چه به قسمت خونه خواهرم نزدیک میشدیم خونه ها خرابتر شده بود به کوچشون که رسیدم کل کوچه آوار شده بود

قسمت خونه خواهرم رو پیدا کردم و فریاد میزدم و آوار رو تنها جابجا میکردم به امید زنده بودن بچه هام.شوهرم یک گوشه افتاده بود.وقتی یک تنه به بچه هام رسیدم هر دوتاشون بهشتی شده بودن همراه تمام اعضای خانواده خواهرم

تا مدتها با خدا قهر بودم سر کوچه خواهرم مامایی زندگی میکرد که سقط غیر قانونی میکرد تمام اعضای خانوادش زنده بودن اما منی که یک عمر صادقانه کار میکردم این طور

به فکر دوباره بچه دارشدن افتادم با چهل و خورده ایی سن با مشکلاتی که میدونستم کار به ای وی اف و این چیزها میرسه.اما به صورت معجزه باردار شدم ووقتی دخترم 6 ماه داشت دومی رو حامله شدم و پسرم هم به دنیا اومد درست بعد از بارداری پسرم من یائسه شدم.و حالا یک دختر و پسر دارم که وقتی غمگین میشم میان کنارم و میگن مامان مگه قرار نشد دیگه به گذشته فکر نکنی و میدونم خدا اینها رو فرستاده تا نزاره من غصه بخورم.تو بیمارستان هم هر کسی که ناراحته از این که بچه دار شده یا ناخواسته بوده رو نصیحت میکنم از قشنگیهای بچه دار شدن میگم و کلا ارومشون میکنم در اون لحظات سخت

اما چیزهایی که منو خیلی ناراحت میکنه اینها هستن اول به حرف دخترم گوش ندادم و تولد رو جابجا کردم که اگه این کار رو نمیکردم من هم به سفر نمیرفتم و پیش بچه هام بودم.خونه اون خاله ایی که بچه ها همیشه میرفتن کاملا سالم موند و اصلا خراب نشد.همین طور خونه خودمون یعنی من اگه نمیرفتم اگه شب برمیگشتم الان دختر و پسرم در شرف ازدواج بودن و یا ازدواج کرده بودن .(دختر و پسر دومش ده ساله هستن)

اینم از حکمت های خدا......ببخشین دوستان اگه ناراحتتون کردم

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

الهه
10 مهر 95 12:11
سلام اجی خوبی خداروشکر که به سلامت برگشتید اجی نمیدونم چی بچم اجی خدا بهت صبر بده اجی دخترت فرشته بوده که زمینی نبوده اجی ان شاءالله خدا بازم مادرت میکنه اجی صبور و امیدوار باش اجی همه چی رو به خدا بسپار اجی توکلت به خدا باشه اجی واسه دوستت هم متاسفم اجی نمیدونم چی بگم هیچ کار خدا بی حساب و کتاب نیست اجی خدا خانواده تو برات نگهداره اجی سعی کن شاد باشی رونیا دوست نداره مامانش ناراحت باشه غصه بخوره گریه کنه پس به خاطر رونیا هم که شده شاد و خندون باش اجی
مامان یک فرشته
پاسخ
مرسی الهه.دیگه خسته شدم از بس گفتم اینا حکمت خداست چرا حکمت خدا چیزای خوب نیست پس؟؟؟؟
پری
10 مهر 95 13:18
خیلیییییییییییییییییییی دلم میخواد الان زار زار گریه کنم ... ولی پشت میز این اداره لعنتی ام ... و نمیتونم ......
مامان یک فرشته
پاسخ
به خاطر این پست؟ شرمنده پری جون
الهه
10 مهر 95 13:54
اجی چی بگم حتما یه حکمتی داره اجی توکلت به خدا باشه اجی ان شاءالله دوباره مادر میشی اجی اما به وقتش اجی صبور و قوی باش اجی
مامان یک فرشته
پاسخ
کاش ایمانم قوی بود
الهه
11 مهر 95 0:17
سلام اجی خوبی تو ایمانت خیلی قویه اجی اگه بخوای میتونی اجی
مامان یک فرشته
پاسخ
ممنونم
فافا
12 مهر 95 0:58
عزیزدلمی دوست خوبم فدای دل پر دردت قصه این خانم نشون میده که رحمت خدابرسرهمه است بچه هاش برگشتن پس دخترتوهم برمیگرده تحمل این درد بزرگ خارج ازتصوره. فدات بشم اگه موقعیتشودارید یاعلی بگوبرای باردوم مادرشو آروم میگیری عزیزم
مامان یک فرشته
پاسخ
مرسی فافای مهربونم.بله همین طوره.کاش با تمام وجود خدا رو باور کنیم.مواظب گل پسری باش
marzi
12 مهر 95 7:33
چه تلخ و محنت بار. خداروشکر که خدا بچه هاشو بهش در بدنهایی دیگه برگردوند. وای فکرش هم نابود کننده است. چه خوب که زنه تونست بچه دار بشه و جبران بشه براش. کاش منم میتونستم ... کاش خدا بهم نظر میکرد در این زمینه.
مامان یک فرشته
پاسخ
اره واقعا تلخه.ادم دو تا بچه داشته باشه و در یک لحظه هر دو تاشون رو از دست بده.نمیدونم چی بگم مرضیه جون.کاش ادما آینده رو میدیدن.الهی خدا در حال حاضر آرامش و در مرحله بعد از عالم غیبش برات معجزه ایی بیاره
پریسا
13 مهر 95 21:53
عزیزم خدا بچه هاشو گرفته و دوباره بهش برگردونده..مطمئنم من و شماهم صاحب بچه سالم میشیم
مامان یک فرشته
پاسخ
بله دقیقا.ان شاالله
مامان راضیه
14 مهر 95 14:32
سلام عزیزم خوشحالم به سلامتی برگشتین..مثل همیشه وقتی مادری از غم فرزند میگه باز تمام پهنای صورتم خیس اشک شد...منم مثل اون مادر خیلی ای کاش ای کاش میکنم...اگه اون سفر لعنتی را نرفته بودم...اگه با خودم برده بودمشون از ماشین بیرون.و هزاد تا اگه و ای کاش دیگه...ولی همه اینا قسمته هیچ کدوم دست ما نیست باید این اتفاقات می افتاده...خداوند از صبر خودش به همه بده به ما هم ب ه...منم الان در عوضش معصومه جون را دارم انشالا یه روزی شما هم یه فرشته دیگه به جای گلابتونت میاد کنارت ..انشالا
مامان یک فرشته
پاسخ
سلام راضیه جون.ممنون. این رو نوشتم تا امیدی باشه برای کسایی مثل خودم.من حتی با وجود اینکه دخترم بیماری سختی داشت و از اول ناامیدمون کرده بودن(هرچند ظاهری نبود اصلا و مثل یک بچه معمولی بود فقط دارو میخوردتا زمانیکه 95 درصد کلیه از کار افتاد)ولی باز هم هزاران ای کاش دارم که چرا اون شب اخر خودم دردش رو متوجه نشدم و منتظر موندم یک رزیدنت پایه بوق که دو کلاس سواد هم نداشت بفهمه که دردش چیه.نمی دونم خدا فقط صبر بده به هممون.خدا معصومه عزیز رو هم بهت ببخشه و عروسش کنی