به خانه برمیگردیم
بعد از تقریبا دو ماه فردا یا پس فردا برمیگردیم به خونه..خیلی دلم برا خونمون تنگ شده.طلا باید گرفت دهن کسی رو که گفته هیچ جا خونه خودت نمیشه
خلاصه یکی دو روزی تو راه هستیم تا برسیم
تجربه خوبی بود با یکی از همکاران همسر اینجا دوست شدیم و رفت و امد داشتیم فوق العاده بودن از همه نظر خیلی خیلی باهاشون احساس نزدیکی میکردیم خیلی بیرون رفتیم و کلی ما رو شرمنده کردن.هر چی که درست میکردن برای ما میاوردن و به معنای واقعی کلمه انسانیت رو ما اینجا از همه دیدیم
چند تا کلمه ترکی هم یاد گرفتم
*مادربزرگ پدری تهران برای عمل قلب بستری هست و امروزو فردا عمل خواهد شد خیلی دوستش دارم امیدوارم عملش به سلامتی تموم بشه و دوباره برگرده به خونش
و اینکه دیگه خبری نیست یک کوچولو هم از خواب دخترم بگم(دلم نمیاد ننویسمش)با تلفن داشت با مامانم صجبت میکرد و میگفت مامانی من یا داداشی دارم یا ابجی هنوز معلوم نیست. من هم میگفتم اخه این چیه به مامانی میگی فکر میکنه خبریه ولی میدونستم که خبری نیست.خلاصه اینکه لبخند پت و پهنی در خواب زدیم.
*پی نوشت:هیچ خبری نیست و نخواهد بود و این صرفا یک خواب هست فقط دلم میخاست حداقل برای یک نفر تعریفش کنم همین
روزگار به کامتون دوستان