خونه باغ
جمعه گذشته رفته بودیم باغ دوست همسری.باغ کوچیکی بود ولی پر از درخت و سبزه پنجره رو که باز میکردی یک عالمه درخت و گل محمدی میدیدی که عطرشون مستت میکرد.بیرون روستا هم رود و کوه و درخت و.... خلاصه که بهشتی بودبرای خودش.خوش گذشت جای دوستان خالی یکی از فانتزیهام اینه که خونه زندگیمون رو توی شهر بفروشیم و بریم توی یک روستای دور افتاده که هنوز دست نخورده مونده...کوچه هاش خاکی هست و نمای خونه ها کاه گلی....یعنی عاشق همچین جاییم. کلی درخت و گل و سبزی خوردن بکاریم و روزها من و همسری تو باغمون بچرخیم و لذت ببریم. تمام دکور خونه رو هم به سبک قدیم و سنتی میچینم همراه با کرسی.........یعنی میشه یک روز بی دغدغه زندگی کرد..... ...
نویسنده :
مامان یک فرشته
12:45
همسرانه
با وجود تمام بالا و پایینی های زندگی و اخلاق های خوب و بد مطمئنم همه ما همسرامون رو دوست داریم و نمیتونیم درد و رنج و بیماریشون رو ببینیم و حتی ارامشی درکنارشون داریم که وقتی نیستن تازه متوجه اون میشم. **همسری چند روز ماموریت بود **به خاطر سرگیجه رفت mri که خدا رو شکر بخیر گذشت
نویسنده :
مامان یک فرشته
9:55
رنج نامه6
اخر هفته ایی که گذشت
بالاخره رفتم عروسی البته اجباری رفتم اصلا آمادگیش رو نداشتم به اصرار همسر رفتم.کلی کارای نکرده داشتم و همین طور امتحان زبان اما رفتم عروسی خوب بود همه بودن خوش گذشت اما وقتی تنها میری و همه احوال شوهرت رو می پرسن که چرا نیومده بیشتر غصه ات میگیره تا اینکه شاد باشی. اونجا که بودم از همسری خواستم که به موسسه زبان بره و اعلام کنه که من نمی تونم امتحان بدم.اما همین کار کوچیک رو هم جناب همسر خان انجام نداد و مجبور شدم برگشتن کلی التماس کنم تا از من دوباره امتحان بگیرن و این به شدت اعصابم رو بهم ریخته که چرا واقعا چرا کوچکترین کاری و قدمی برای ما برداشتن براشون اینقدر سخته.منی که هزار جا براش رفتم و هزار کار براش انجام دادم.از ثبت نام ف...
نویسنده :
مامان یک فرشته
12:33
التماس دعا
ازتون میخام با دلهای پاکتون برای مامان خاله ریزه عزیز دعا کنید.الهی صد برابر دعاهاتون و انرژی های مثبتتون به خودتون برگرده
نویسنده :
مامان یک فرشته
17:15
خوشحالم که شادی
دیشب خواب دیدم دخترکم دور اتاق می دوید و میخندید و بازی میکرد.خیلی شاد بود خداروشکر
نویسنده :
مامان یک فرشته
10:41
مهمون داشتم
5 شنبه ای مهمون داشتم.اونم مهمونایی ک بار اول میومدن و بسیار باهاشون رودربایستی داشتیم.خداروشکر همه چی خوب بود.اما انچنان تمام بدنم درد میکنه که با گذشت یک روز هنوز نمیتونم از جام پاشم..چقدر ناتوان شدیم در جوونی اخر هفته عروسی پسر عمه گرامی هست نمیدونم با وجود این مسافت طولانی برم یا نه .جناب همسر هم کارش مشخص نیست شاید بیاد شاید هم نه.....کاش در کنار خانواده بودم تا برای یک عروسی مجبور نبودم هزاران کیلومتر سفر کنم...
نویسنده :
مامان یک فرشته
11:15
دست هایی کوچک اما پرتوان
5 شنبه صبح همسری رفت ماموریت.کاری بود مهم و سخت که باید نهایتا تا جمعه درست میشد.حدود ساعت 2 بعدازظهر تلفنی صحبت کردیم که گفت هنوز مشکل حل نشده .بعدازظهر 5 شنبه رفتم سرمزار و از دختر کوچولوم خواستم که به بابایش کمک کنه تا مشکل حل بشه...داشتم برمی گشتم از سرمزار که همسری زنگ زد مشکل حل شده و من دارم برمیگردم...........به همین سرعت ممنون دخترم ...
نویسنده :
مامان یک فرشته
0:47
دلتنگی
دوستای خوبم خیلی دلم براتون تنگ شده بود تو این تعطیلات به همتون سر میزدم.چقدر وبلاگ ها سوت و کور شده بود.شما دوستانی هستید که از خیلی از احساسات من باخبرید.چیزهایی که خیلی از نزدیکانم نمیدونن.پس همتون رو خیلی دوست دارم.زودتر نوشتن رو از سر بگیرید
نویسنده :
مامان یک فرشته
15:45