پرواز فرشته کوچولوپرواز فرشته کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

پرواز یک فرشته

ارامش بعد از طوفان

زندگي چقدر بالا و پايين داره چقدر بعضي روزها سختو جانفرساست و بعضي روزها اروم..... فكر نميكردم روزي طوفان به زندگي من هم بياد اون هم انقدر بي دليل فعلا كه همه چي خوبه خدايا ارامش رو به زندگي هممون هديه بده لطفا
14 مرداد 1398

بیزینس

دنبال کار میگردم به شدت بهش نیاز دارم یک کاری رو شروع کردم که خوب فعلا درامد انچنانی برای خودم نداره و وابسته هست. برادرشوهر من یک پماد سوختگی کاملا گیاهی ساخته که خیلی اوازش در کشور پیچیده و خیلی هم جواب داده به طوری که اثری از سوختگی نمیمونه و حتی مو هم درمیاره.به درد زخم بستر و زخم دیابت هم میخوره.اسمش "اسوالین" هست که میتونین توی اینترنت سرچ کنید و عکس هاش رو ببینید. فعلا فروشش دست منه.هر کی خواست همینجا پیام بده و حتما شماره تلفن و یا وب و یا ایمیل بزاره تا بتونم باهاش در تماس باشم.
6 مرداد 1398

روزگار...

این روزها اوضاع زندگیم اصلا خوب نیست بیخود و بی جهت...دلم میخاد تصمیمات بزرگ و اساسی بگیرم شاید به آرامش برسم خیلی وقته خیلی چیزها شده آرزوم...خدایا دستم رو بگیر سخت بهت نیاز دارم و سخت تنهام باید برم پیش مشاور........
5 مرداد 1398

روزهایی که گذشت

خوب وقتی خیلی وقت چیزی ننویسی دیگه از اهمیت موضوع و جذابیتش کم میشه دو هفته ای رو دوباره رفتیم سمت غرب کشور،بناب مکان اصلی ماموریت همسر بود این دفعه به همراه شریک گرامی در شغل جدید و خانواده ایشون راهی شدیم.شهرهای مراغه ارومیه و تبریز و همین طور سرعین رو هم رفتیم.بناب که همه جا کبابش معروف هست و واقعا عالی بود و گرون. مراغه هم سد و رودخانه زیبایی داشت و اب و هوای مطبوع و سرعین و ای گرمش و عسل و سرسیرش هم که معروف هست.همه رو به لطف کار همسر دیدیم و خوردیم و خریدیم. با همسفرمون روزها که اقایون نبودن می رفتیم بیرون و دور میزدیم.البته چون دو هفته ای طول کشید یکم خسته کننده شده بود ولی خوب بود برگشتن هم زنجان و قزوین رو رفتیم و در حد دو ...
12 تير 1398

دزدی

دوچرخه همسر در پارکینگ با ستون قفل بود .روز 5 شنبه با دوستان رفتیم اطراف تهران و شب وقتی برگشتیم از دوچرخه خبری نبود تمام انباری ها هم قفلشون شکسته شده بود اما چیزی کم نشده بود فکر کنم دزده فرصت پیدا نکرده بود انباری ها رو هم خالی کنه. خلاصه که یک ماه تهران نشینی اولین ضربه 4-5 میلیونی رو به ما زد.3-4 ماه ما کرمان نبودیم و دوچرخه مون توی پارکینگ بود تکون نخورده بود اما اینجا.... شنیده بودم نباید یک قاشق رو توی انباری گذاشت اما مگه خونه 60 متری من چقدر جا داره که دوچرخه رو بیارم بزارم داخلش. اون لحظه که دوچرخه نبود فقط دعا میکردم در خونمون نرفته باشه. خلاصه حس های بد یکی یکی اضافه میشوند
18 خرداد 1398

جابجایی قسمت 2

خلاصه که  ما کلید رو تحویل گرفتیم و روز بعد همسر جان تشریف اوردن.خیلی روزهای بدی بود مخصوصا اینکه در قدم اول با ادم ها و رفتارهای درستی روبرو نشده بودیم و خیلی ناامید شده بودم .دوست داشتم همه چی رو ول کنم و دوباره برگردم خونه خودم کرمان. بعد از سالها خونه داشتن دوباره برگشتم به روزهای مستاجری. به خونه ای که حدود سی متر از خونه خودم کوچکتره اما قیمتش 3 برابر خونه خودمون هست. بعد از دو سه روز راه افتادیم سمت کرمان که وسایل رو جمع کنیم و برگردیم تهران.اونجا هم روزهای بدی داشتم تنهایی شروع کردم به جمع کردن.همسر که درگیریهای خودش رو داشت مامانم هم درگیر فشار بالا بود و نتونس بیاد فقط یک دو روز جاریم اومد که خدا خیرش بده خیلی کمک کرد و ...
18 خرداد 1398

جابجایی قسمت 1

سلام  حدود یک ماه و نیم شد نیومدم بنویسم نه اینکه اتفاقی نیوفتاده باشه برعکس پر از خبرم و پر از اتفاق بعد از اینکه داداش جان رو اوردیم تهران چند روزی خونه عمه ام بودیم البته خونش خالیه و خودشون تهران زندگی نمیکنن و فقط برای اینکه تهران جایی رو داشته باشن یک خونه مبله خریدن.بعد از حدود 5-6 روز همسر هم رفت ماموریت ارومیه.به برادر خوابگاه ندادن و هر روز دنبال این بود که بهش جا بدن اما گفته بودن خوابگاه ها پره ما هم چند وقتی تقریبا چند سالی میشد که دوست داشتیم بیایم تهران بیشتر برای درمان اما نمیشد تا اینکه این چند وقت که همسر درگیر تغییر شغلش شده بهترین فرصت بود من هم شروع کردم به پیدا کردن خونه البته پیشنهادش از طرف همسر بود اوایل ت...
10 خرداد 1398

عيدي نيمه شعبان

به برادر جان گفته بودن كه از چهارشنبه هفته قبل تا دوشنبه يك روز بعد از تعطيلي وقت تقسيم كردنتونه و خودشون قطعا نميدونستن كي هست هر روز كه مامان بهش زنك ميزد ميگفت نه امروز نبوده و وقتي جمعه بهش زنگ زديم گفت به احتمال زياد دوشنبه مشخص ميشه كه باقي سربازي كجا افتاده و از جمعه ظهر رفته بود نگهباني    روز شنبه ظهر ساعتاي سه بود كه از طريق يك اشنا متوجه شديم داداش افتاده تهران و بهترين خبري بود كه اون موقع ميشد شنيد ولي دسترسي به برادر نداشتيم تا بهش بگيم و نميدونستيم خودش ميدونه يا نه امروز مياد يا نه و تلفن پادگان جواب نميداد خلاصه كه ساعت هشت شب يعد از بيست و چهار ساعت نگهباني داداش كوچولوي من از راه رسيد و ما مطمئن شديم دو ...
1 ارديبهشت 1398